خانواده یاسر از خانواده های اصیل اسلامی در مکه بود که در آغاز اسلام همگی به دعوت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم لبیک گفته ودر این راه متحمل شکنجههای شدید شدند وسرانجام یاسر و همسرش سمیه جان خود را در راه آیین توحید و در زیر شکنجههای ابوجهل وهمفکران او از دست دادند. عمار فرزند جوان آن دو در سایه شفاعت جوانان مکه وابراز انزجار صوری از اسلام، نجات یافت. خداوند این کار عمار را با آیه زیر بی اشکال اعلام کرد و فرمود: الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان .(نحل:۱۰۶) مگر آن کس که (به گفتن سخن کفر) مجبور گردد، در حالی که قلب او با ایمان آرام است.
وقتی داستان عمار واظهار کفر او به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گزارش شد آن حضرت فرمود: نه، هرگز. عمار از سرتا پا سرشار از ایمان است وتوحید با گوشت وخون او عجین شده است. در این هنگام عمار فرا
رسید، در حالی که به شدت اشک میریخت. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اشکهای او را پاک کرد ویاد آور شد که اگر بار دیگر نیز در چنین تنگنایی قرار گرفت اظهار برائت کند. (۱)
نخستین گامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پس از ورود به مدینه برداشت، بنای مسجد بود. عمار در ساختن آن بیش از همه زحمت میکشید و به تنهایی کار چند نفر را انجام میداد. صداقت و تعهد او به اسلام سبب شده بود که دیگران او را بیش از تواناییش به کار وادار کنند. روزی عمار شکایت آنان را به حضور پیامبر برد وگفت: این گروه مرا کشتند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آن هنگام کلام تاریخی خود را گفت که در قلوب همه حاضران نشست، فرمود: «انک لن تموت حتی تقتلک الفئه الباغیه الناکبه عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربه لبن؛ تو نمیمیری تا وقتی که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعهای شیر است.» (۳)
این سخن در میان یاران پیامبر منتشر شد وسپس دهان به دهان انتقال یافت وعمار از همان روز در میان مسلمانان مقام موقعیتخاصی پیدا کرد، بالاخص که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را به مناسبتهایی میستود.
در نبرد صفین انتشار خبر شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام دلهای فریب خوردگان سپاه معاویه را لرزاند وبرخی را بر آن داشت که در این مورد به تحقیق بپردازند.
سخنرانی عمار
عمار در هنگامی که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام -علیه السلام برخاست و گفت:
خاندان امیه در اسلام پیشگام نبودهاند تا از این جهتشایسته فرمانروایی باشند. آنان مردم را فریفتند و ناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت وسلطنت کنند. این حیلهای است که از طریق آن به آنچه که میبینید رسیدهاند. اگر چنین خدعهای به کار نمیبردند دو نفر هم با آنان بیعت نمیکرد وبه یاریشان برنمیخواست. (۴)
عمار این سخنان را گفت و به سوی میدان روانه شد ویاران او به دنبالش به راه افتادند. وقتی خیمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت و فریاد برداشت که: دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختی. وای بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدی. (۵)
آن گاه، در حالی که گرداگرد او را یاران علی علیه السلام گرفته بودند، گفت: خدایا تو میدانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم میافکنم. اگر بدانم رضای تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم وبر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد.خدایا میدانم ومرا آگاه ساختی که امروز عملی که تو را بیش از هرچیز راضی سازد جز جهاد بااین گروه نیست، واگر میدانستم که جز این عمل دیگری هست آن را انجام میدادم. (۶)
عمّار، وسیله تشخیص حق از باطل
ابو نوح حِمْیَری پسرعموی "ذوالکَلاع" حِمْیَری است؛ ابونوح جزء سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام و ذوالکَلاع از سران لشکر معاویه بود. ذوالکَلاع علاوه بر شجاعت و سرداری، رئیس فامیل خود بود و اعضای فامیلش به خاطر او به سپاه معاویه پیوسته بودند و همراه او با سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام میجنگیدند.
ذوالکَلاع از عمروعاص شنیده بود که پیامبر صلیاللهعلیه و آله و سلّم به عمّار یاسر فرموده است: «تَقتُلُکَ الفِئَةُ الباغِیَهِ؛ گروه متجاوز و ستمگر تو را میکشد.»
از این رو شک و تردید به دلش راه یافته بود که عمّار در میان کدام سپاه است، تا از این راه به دست آورد که آیا حق با سپاه علی علیهالسلام است یا با سپاه معاویه. ذوالکَلاع تصمیم گرفت این موضوع را توسط پسرعمویش ابونوح که از سربازان سپاه علی علیهالسلام بود، پیجویی کند.
در یکی از روزهای جنگ، حضرت علی علیهالسلام در میان سپاه خود برای جنگ آماده میشدند که ناگاه دیدند یک نفر از سپاه معاویه پیش آمد و صدا زد: چه کسی مرا به ابونوح راهنمایی میکند؟ یکی از سربازان علی علیهالسلام گفت: من او را دیدهام. به او چه کار داری؟
در این هنگام ذوالکَلاع، نقاب روی خود را کنار زد و سپاهیان علی علیهالسلام او را شناختند که پسرعموی ابونوح است. پس ابونوح را به او راهنمایی نمودند. ذوالکَلاع از ابونوح خواست که من نیازی به تو دارم، از صف بیرون بیا تا با هم صحبت کنیم.
ابونوح گفت: هرگز تنها نزد تو نمیآیم. شاید حیلهای در کار باشد که میخواهی مرا به قتل برسانی. من با گروه خود میآیم.
ذوالکَلاع پیشنهاد او را پذیرفت و به او اطمینان و ضمانت داد که در حفظ جان او بکوشد. سرانجام ذوالکَلاع و ابونوح در گوشهای از جبهه، با هم خلوت کردند. ذوالکَلاع به او گفت: آمدهام در مورد چیزی که مرا به شک انداخته، از تو سؤال کنم.
من از قدیم در عصر خلافت عمر بن خطّاب، از عمروعاص شنیدم که میگفت: پیامبر صلیاللهعلیه و آله و سلّم به عمّار فرمود: گروه ستمگر تو را میکُشند، پس آن سپاهی که عمّار یاسر در میان آن است، حق میباشد.
ابونوح: آری سوگند به خدا عمّار در میان سپاه ما (سپاه عراق) است.
ذوالکلاع: تو را به خدا سوگند میدهم، آیا عمّار در جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری، به پروردگار کعبه سوگند! او در جنگ با شما از من سختتر است، با توجه به این که من دوست دارم که همه شما به صورت یک نفر بودید و من گردن شما را میزدم و تو را که پسر عمویم هستی جلوتر از همه میکشتم.
ذوالکلاع: وای بر تو! با اینکه از خویشان نزدیک ما هستی، چنین آرزویی داری! سوگند به خدا! من چنان نیستم که نسبت به تو قطع رحم کنم و تو را بکشم.
ابونوح: خداوند به وسیله اسلام، خویشاوندی نزدیک را برید و خویشاوندی دور را نزدیک کرد. (میزان اسلام است، نه خویشاوندی) من با تو و اصحاب تو میجنگم؛ زیرا ما بر حق هستیم و شما بر باطل میباشید.
ذوالکلاع: آیا ممکن است با من بیایی تا نزدیک سپاه شام برویم و در آنجا موضوع وجود عمّار یاسر در سپاه علی و جدّیت او برای جنگ را به عمروعاص خبر دهی، تا شاید همین ملاقات موجب صلح بین دو سپاه گردد و من به تو امان میدهم و تحت ضمانت خودم تو را میبرم تا کسی به تو آسیب نرساند.
ابونوح همراه ذوالکلاع نزد عمروعاص رفتند. ذوالکلاع به عمروعاص گفت: آیا میخواهی با مردی که ناصح و مهربان و واعظ و خردمند باشد، دیدار کنی تا از عمّار یاسر تو را خبر دهد و به تو دروغ نگوید؟ عمروعاص گفت: آری.
ذوالکلاع: آن مرد پسرعموی من، این شخص (اشاره به ابونوح) است. عمروعاص به ابونوح رو کرد و (از روی طنز) گفت: چهرهی ابوتراب (علی) را در سیمای تو مینگرم.
ابونوح: من دارای سیمای محمد صلیالله علیه و آله و سلّم و اصحابش هستم؛ ولی تو دارای سیمای ابوجهل و فرعون میباشی.
در این هنگام یکی از افراد سپاه شام تصمیم گرفت تا ابونوح را بکشد، ولی ذوالکلاع نگذاشت. در این وقت عمروعاص به ابونوح گفت: "تو را به خدا به من راست بگو! آیا عمّار یاسر در میان شما است؟ ابونوح: من پاسخ تو را نمیدهم مگر اینکه به من بگویی چرا این سؤال را میکنی؟ با اینکه در میان ما از اصحاب محمد بسیارند که با جدّیت با شما میجنگند؟
عمروعاص: از این رو تنها از عمّار میپرسم که از رسول خدا شنیدم فرمود: "اِنَّ عمّاراً تَقتُلُکَ الفِئَهُ الباغِیَهِ، وَ اَنّهُ لَیْسَ لِعمّارٍ اَنْ یُفارِقُ الحَقَّ وَ لَنْ تَأْکُلَ النّارُ مِنْ عمّارٍ شَیئاً؛ همانا عمّار را گروه ستمگر و متجاوز میکشند و عمّار هرگز از حق جدا نگردد و آتش دوزخ چیزی از وجود عمّار را نمیخورد!
ابونوح: سوگند به خدای بزرگ! عمّار در میان ما است و در جنگ با شما جدّی است.
عمروعاص: به راستی او برای جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری به خدا سوگند! او در جنگ جمل به من خبر داد که ما بهزودی بر سپاه جمل پیروز میگردیم و دیروز به من گفت: اگر سپاه شما (شام) آنقدر ما را سرکوب کنند و تعقیب کنند که تا نخلهای سرزمین هَجَر (بحرین) عقب برانند، اطمینان داریم که ما بر حق هستیم و شما بر باطل میباشید. کشتههای ما در بهشتند و کشتههای شما در آتش دوزخ میباشند.
در این هنگام عمروعاص از ابونوح تقاضا کرد تا عمّار یاسر را در مکانی نزدیک بیاورد تا با هم به صحبت بنشینند.
سرانجام با میانجیگری ابونوح، جلسهای بین عمّار یاسر و عمروعاص، برقرار شد. در آن مجلس گفتگوی بسیار به میان آمد. عمّار، فریب چربزبانیهای عمروعاص را نخورد.
در فرازی از این گفتگو آمده: عمّار به عمروعاص گفت: آیا میتوانی یک نمونه شاهد بیاوری که برای من روزی آمده باشد که در آن خدا و رسولش را نافرمانی کرده باشم! انسان کریم، آن کسی است که خدا او را گرامی بدارد. من ناچیز بودم، خداوند مرا ارجمند کرد. برده بودم، خداوند مرا آزاد نمود. ناتوان بودم، خداوند مرا نیرومند کرد. فقیر بودم، خداوند مرا بینیاز کرد."(7)
سخن جالب إبن أبیالحدید
إبن أبیالحدید، داشمند معروف اهل تسنّن میگوید: "شگفتا از مردمی که به خاطر وجود "عمّار یاسر"، در حقانیت کار خود شک میکنند؛ ولی در مورد وجود حضرت علی علیهالسلام (که در کدام جانب است) شک نمیکنند و استدلال میکنند که حق با سپاه عراق است، زیرا عمّار در میان آنهاست؛ ولی توجه و اعتنایی ندارند که حضرت علی علیهالسلام در میان سپاه عراق است.
از این سخن که پیامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میکشند" واهمه میکنند؛ ولی از آن همه سخن که پیامبر(ص) در شأن علی علیهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه این است که پیامبر در شأن علی علیهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدایا دوست بدار کسی که علی علیهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار کسی که علی علیهالسلام را دشمن دارد!" و نیز فرمود: "لا یُحِبُّکَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا یُبغِضُکَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." این شیوه، بیانگر آن است که قریش از نخست تصمیم گرفتند که فضائل علی علیهالسلام پوشیده بماند، تا به طور کلی فراموش گردد.
شهادت عمار یاسر
عمار یاسر (ع) در «جنگ صفین» اجازه نبرد از امیرالمؤمنین گرفت. عمار احساس کرده بود که اینک زمان شهادت او رسیده است. عمار یاسر از امیرالمؤمنین سئوال کرد یا امیرالمؤمنین امروز همان روزی است که پیامبر برایم تعریف کرده است؟
امام عمار را در آغوش کشید و با او وداع کرد و آخرین توشه خود را- بنا بر پیشبینی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ـ که شیر بود نوشید و ندا داد الیوم القی لاحبه محمدا و حزبه؛ امروز، دوستان، محمد و حزب او را دیدار مىکنم.
او پس از نبردى دلاورانه سرانجام به شهادت رسید. شهادت عمار یاسر، گرچه در حضرت امیر و یارانش شدیداً اثر گذاشت و آنان را غمگین ساخت، ولى در تزلزل روحیه سپاه شام و رسوا نمودن معاویه هم بسیار مؤثر بود.
عمار یاسر، این شیرمرد شجاع، در 94سالگى به آستان پروردگارش عروج کرد و خطى از حماسه و ایمان و ولایت را براى همیشه، پیش روى رهروان حق باز کرد.
روزى که مالک اشتر با دسیسه معاویه در راه عزیمت به مصر شهید شد، معاویه پس از شنیدن این خبر گفت: على بن ابى طالب دو دست داشت: یکى از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود؛ دست دیگرش امروز جدا گردید و آن مالک اشتر بود.